گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ولتر
فصل پنجم
.II - الگزاندر پوپ : 1688-1744


جانسن، که از زندگینامه هایی که با شجره نامه آغاز می شوند و به تشییع جنازه پایان می یابند بیزار بود، زندگینامة مشهور پوپ را این گونه آغاز می کند: « الگزاندر پوپ در 22 مه

1688 از پدر و مادری که از مرتبة آنان آگاهی درستی در دست نیست در لندن زاده شد.»
پدرش پارچه فروشی بود که اندک ثروتی گرد آورد و در بینفیلد، نزدیک جنگل وینزر، از کار کناره گرفت. پدرش و مادرش هر دو پیرو کلیسای کاتولیک رومی بودند. تولد الگزاندر مصادف با سالی شد که جیمز دوم را از سلطنت برانداختند، و این پیشامد امیدکاتولیکها را به تعدیل قوانین ضدکاتولیکی برباد داد. مادر الگزاندر به فرزندش، که یگانه فرزند او بود، مهر می ورزید. الگزاندر عارضة سر درد را از مادر، و گوژپشتی را، که هرگز اجازه نداد بلندی او از 140 سانتیمتری بگذرد، از پدر به ارث برده بود.
نخستین مربیان الگزاندر کشیشان کاتولیکی بودند که وی را با زبان لاتینی، واندکی یونانی، آشنا ساختند؛ در نزد معلمان دیگر، زبان فرانسوی و ایتالیایی آموخت. از آنجا که کاتولیک بود و نمی توانست به دانشگاه راه یابد، در خانه به تحصیل ادامه داد؛ و چون پشت گوژش وی را از فعالیت بازرگانی باز می داشت، والدینش دلبستگی او را به سرودن شعر به دیده اغماض نگریستند. می گوید:
کودک بودم؟ هنوز دیوانة نام نبودم،
اعداد را با لکنت بر زبان می راندم.
در دوازده سالگی تاجگذاری درایدن را، که ملک الشعرای انگلستان بود، در قهوه خانة ویل دید، این صحنه وی را دیوانه وار شیفته افتخارات ادبی ساخت. در شانزده سالگی، با سرودن پاستورالها، که بصورت دستنوشته دست به دست گشتند، برای خود شهرتی فراهم ساخت؛ این اشعار را در 1709 چاپ کردند. در 1711، که بیست و سه ساله بود، با نگارش مقاله ای در نقد ادبی دانایان لندن را دچار شگفتی ساخت. وی در این «مقاله»- همچنان که نویسندگان را هشدار می دهد که
دانش کم خطرناک است؛
آب چشمة پیریایی1 [موزها] را تا ته بنوشید، یا لب نزنید-
قواعد ادبیات را به کمال می رساند و فن شعر هوراس و فن شعر بوالو را در 744 بیت، که بیشتر یک هجاییند، به سان شگفت انگیزی خلاصه می کند-
چه بسیار در این باره اندیشیده اند، ولی هرگز به این خوبی نگفته اند.
سخنسرای جوان استعداد سرشار در لطیفه گویی و گنجاندن مضامین وسیع در عبارات



<420.jpg>
تک چهره از گچ منسوب به ویلیام هور: الگزاندر پوپ. گالری ملی چهره ها، لندن (آرشیو بتمان)


1. در اساطیر یونان، چشمه ای در پیریا، میعادگاه موزها (الاهگان دانش و هنر)، که از آن آب دانش و هنر می جوشد. ـ م.

کوتاه موزون داشت. سرودن شعر را از درایدن، و قواعد نظری را از بوالو آموخته بود. فراغت کافی داشت تا شعرش را ویراسته سازد؛ او توصیة قدما را در مورد کمال شکل پذیرفت و چون آنان می گفت که ساغر باید از خود شراب گرانبهاتر باشد. با آنکه هنوز خویشتن را کاتولیک می شناخت، مانند بوالو عقیده داشت که ادبیات باید مضامین معقول به شکل عبارات دلنشین باشد. با توصیف طبیعت و پیروی از احساسات موافق بود، ولی طبیعتی که به دست بشر مهار شده، و احساساتی که با هوش و ذکاوت در آمیخته باشد. پیداست که سخنسرایی با این اندیشه ها نمی توانسته است برای خود راهنمایی بهتر از گویندگان و سخنوران روزگار باستان بیابد. می اندیشید، چه خوب است هر بخشی از اثر ادبی را به قطعه ای منظوم برگرداند، آنچنانکه با همة اثر هماهنگی کند. این همان سنت کلاسیک است که به همت پترارک وکورنی در ایتالیا و فرانسه زندگی را از سر گرفته بود و اکنون در آثار الگزاندر پوپ انگلستان تجلی می کرد؛ و همان گونه که ولتر می پنداشت، با تراژدی کاتو نوشتة ادیسن، شکسپیر را تحت نفوذ قرار داده بود، کما اینکه معماری کلاسیک به دست پالادیو، سرلیو، پرو، و رن زنده می شد و، با آرایشهای سنتوری متین و ستونبندهای آرام، نقشهای خیال انگیز سبک گوتیک را تحت الشعاع قرار می داد. این بود تصور شاعرجوان از اندیشه های کلاسیک که اکنون در مغز او شکل می گرفت :
اما کجاست آن مرد پندآموزی که از تعلیم خرسند باشد،
ولی به علم خود نبالد؟
مردی خالی از حب و بغض،
که نه نسنجیده در موضوعی متعصب و مغرض باشد،
و نه کورکورانه خود را بر حق داند؛
مردی که ادب را به فضل، و صداقت را به ادب درآمیزد،
و خاضعانه شجاع، و مردانه سختگیر باشد؛
مردی که بتواند نقایص دوستش را آزادانه بدو بنمایاند،
و فضایل دشمن را به طیب خاطر بستاید؛
مردی با ذوقی سلیم ولی نامقید،
آشنا با کتاب، و مهربان با انسان،
در سخن بلندنظر، و مبرا از غرور؛
مردی که خردمندانه راغب ستودن محاسن و فضایل دیگران باشد؟
تنها معدودی از منتقدان حاضر بودند شعری را که جوان بیست و سه ساله ای سروده بود بستایند؛ ادیسن، که گویا گمان کرده بود شاعر وی را توصیف کرده است، در شمارة 253 نشریة سپکتیتر پوپ را ستود؛ ولی ستایش وی بزودی در جنگ سخن به فراموشی سپرده شد. شاعری دیگر، جان دنیس، نویسندة نمایشنامة آپیوس و ویرگینیا، که می پنداشت قصد پوپ تحقیر او بوده است.

ولی آپیوس از هر کلمه که بر زبان آری سرخ می شود،
و، مانند پاره ای ستمگران خونخوار منقوش بر فرشینه های قدیم،
با چشمان هراس انگیزش،
خیره می نگرد-
با اندیشه های انتقادی و هجایی بدو پاسخ گفت (1711)؛ دنیس به عیبجویی از تفکر و نگارش پوپ پرداخت و او را دورویی زشت خواند که چون کمان کوپیدو1، همانند وزغ، گوژپشت است؛ و بدو تهنیت گفت که در یونان باستان زاده نشده است تا وی را برای پشت گوژش در معرض تماشای مردم نهند.
پوپ دندان بر جگر گذاشت و برای پاسخگویی به انتظار فرصت نشست.
پوپ پس از این کامیابی، شعر دست درازی به حلقة گیسو را تصنیف کرد (1712)؛ این شعر تقلیدی آشکار از شعر رحل بوالو بود، ولی به تصدیق همگان بر آن برتری داشت. لرد رابرت پیتر با بریدن و ربودن حلقه ای از گیسوی بانو آرابلا فرمر دلبستگی خود را بدو نشان می دهد. رابطة آنان به سردی می گراید. مردی، به نام آقای کاریل، به پوپ پیشنهاد می کند که هرگاه وی شعری برای دلجویی بسراید و آن را بدو اهدا کند، بانو فرمر ممکن است به سر مهر آید. شاعر اندرز وی را به کار می بندد ونتیجة مطلوب می گیرد. بانو فرمر از گناه لرد می گذرد، و با انتشار شعر موافقت می کند. ولی پوپ چندی بعد با نادیده گرفتن اندرز ادیسن شعر را بلند می سازد و مطالبی دربارة موجودات اثیری، جنیان، سمندران، و پریان دریایی بدان می افزاید. همة مردم، جز دنیس، این شعر را پسندیدند. جورج بار کلی، در گرماگرم مبارزه با ماده، زمانی از حرکت ایستاد تا انعطاف پذیری شاعر را بدو تهنیت گوید. نیروی بیان و تخیل پوپ چون جواهرات گیسوی «بلیندا» در این شعر می درخشد؛ پوپ، با اطلاعاتی که در مورد زنان دارد، شرح می دهد که چگونه یک پری قهرمان زن قهرمانی را برای نبردهای عشق با زینت آلات مسلح می کند و با تشبیهات طنزآمیز مسائل مورد علاقة روز این زن قهرمان را نام می برد.
حوری [بلیندا- آرابلا]، چه قانون [دوشیزگی] دیانا را بشکند،
چه ظرف چینی زود شکن را؛
چه دامان عفت را لکه دار کند، چه جامة زربفت تازة خود را؛
چه نماز و دعا را فراموش کند، چه رفتن به بالماسکه را؛
چه دلش را در محفل رقص از دست دهد، چه گردنبندش را ... .

1. در اساطیر روم، خدای عشق. وی نیروی عشق در تمام تجلیات آن است. کوپیدو با کمانی در دست تصویر می شود. ـ م.

بلیندا درهمتن کورت، که در آن
با هر واژه شهرتی نابود می شود،
به قمار بازان و شایعه سازان سرشناس می پیوندد. و شاعر به یاری هنر خویش از ورقبازی سخن می گوید. سپس، چون بلیندا برای نوشیدن خم می شود، بارون پرهوس گیسوی او را می برد و با خود می برد. بلیندا به خشم می آید، وی را تعقیب می کند، و انفیه بر چهره اش می پاشد.
ناگهان اشک از چشمانش روان می شود،
و گنبد بلند کاخ عطسة او را منعکس می سازد.
در این هنگام، موجودات اثیری، یا جنیان، و یا سمندرها حلقة گیسو را می ربایند و با خود به آسمان می برند، و این حلقه به ستارة دنباله داری مبدل می شود و گیسوی برنیس1 را تحت الشعاع خود قرار می دهد.
زنان و مردان سرشناس لندن، و مردمی که در باشگاهها و قهوه خانه ها گرد می آمدند. این شعر را ستودند و پوپ را هوشمندترین شاعر انگلستان خواندند؛ دیگر شاعران انگلستان کینة وی را به دل گرفتند. شعر خسته کنندة پوپ، جنگل وینزر، که وی در آن به توصیف این جنگل پرداخته بود (1713) چندان بر شهرت وی نیفزود. ویگهای انگلستان نیز، پس از پیروزی خویش در 1714، فراموش نکردند که پوپ در آن شعر دلبستگی و غمخواری خویش را به خاندان شاهی پیشین آشکار نموده است. ولی او در 1717، با به نظم درآوردن نامه های افسانه ای هلوئیز و آبلار، توانست بار دیگر توجه مردم را به خود معطوف دارد. «الویزا» که خویشتن را در میان چهار دیوار راهبه خانه ای زندانی کرده است، با سپردن خویش به آغوش «آبلار» نحیف، قوانین کلیسا و کشور را به زیر پا می نهد :
بیا، اگر جرئت داری، تو ای دلبر!
با خداوند در افت و برای ستاندن دل من با او بستیز،
بیا، با نگاهی از آن چشمان فریبا،
تمامی اندیشه های تابناک آسمانها را زایل کن؛ ... ...
مرا از این جای مقدس بربای.
دوستان را یاری کن،
و مرا از چنگ خدای من به درآر!
و در حالتی دیگر بدو می گوید:

1. بر اساس افسانه ها، برنیس (فتـ: حد 221 ق م)، ملکة مصر، گیسوی زیبای خود را نذر ونوس کرد و گیسویش به یکی از صورتهای فلکی تبدیل شد. ـ م.

نه، مرا به جایی، به دوری دو قطب از یکدیگر، پرواز ده؛
کوهستان آلپ را در میان ما برافراز،
و اقیانوسها میان ما بگستران!
آه، نیا، ننویس، یک بار نیز به من نیندیش،
ورنجی از رنجهایی را که به خاطر تو کشیده ام بر خود هموار نکن.
و با این حال، امیدوار است که وی به هنگام مرگ او با جامة کشیشی بر بالین وی حضور یابد :
کاش با لباس مقدس کشیشان بر بالین من می ایستادی،
شمع مقدس لرزان به یک دست،
و با دست دیگر، صلیب را در برابر چشمانم نگاه می داشتی،
و مردن را، هم به من و هم از من می آموختی.
پوپ نیز، چون بیشتر شاعران آن روزگار، آرزوی سرودن منظومة حماسی در سر داشت. در دوازده سالگی به سرودن حماسه ای آغاز کرده بود. پس از خواندن هومر، به اندیشة ترجمة ایلیاد در قالب آن «ابیات رزمیی» افتاد که چنین می نمودند تقریباً کلام فطری وی باشند. این اندیشه را با دوستانش در میان نهاد، و همگی آن را پسندیدند. یکی از آنان، جانثن سویفت، به امید تعیین مقرری پایدار کلیسایی برای او، وی را باهارلی، بالینگبروک، و دیگر سران دولت آشنا ساخت. چون در این راه توفیقی نیافت، کوشید مشترکانی برای حماسه فراهم آورد که این آلکساندروس1 جدید را در جستن از فراز تروا یاری کند. سویفت، که در بین جویندگان مقام و روحانیان جا داشت، اعلام داشت: «آقای پوپ بهترین شاعر انگلستان، و کاتولیکی است که ترجمة هومر را به شعر انگلیسی آغاز کرده است. همه باید این اثر را مشترک شوند. زیرا قبل از آنکه من 1000 گینی برای او گرد آورم، او به چاپ این اثر مبادرت نخواهد جست.»
پوپ قصد داشت که ایلیاد را در شش مجلد منتشر سازد، و هر دوره را به 6 گینی (180 دلار؟) بفروشد. با آنکه پوپ برای کتابش بهای گزافی تعیین کرده بود، مردم چنان استقبالی از آن کردند که برنارد لینتات کتابفروش حاضر شد هر جلد کتاب را به بهای 200 پوند خریداری کند و کتاب را در دسترس مشترکان نهد. 575 مشترک، 654 دوره از ایلیاد را خریدند، و، از این راه، 5320 لیره (148,960 دلار؟) عاید پوپ شد؛ هیچ نویسندة انگلیسی تا آن روز اثر خویش را به چنین بهای گزافی نفروخته بود. جلد اول، که شامل چهار سرود بود، در 1715 انتشار یافت. انتشار این جلد با انتشار ترجمة دیگر سرود اول ایلیاد، به دست تامس تیکل، با رقابت نامنتظره رو به رو شد. ادیسن ترجمه تیکل را، که پوپ به خود نسبت می داد، ستود، پوپ انتشار بخشی از ایلیاد را، همزمان با انتشار ترجمة خود، اقدامی خصمانه خواند و بدین سان ادیسن را

1. نام دیگر پاریس، شاهزادة تروا. ـ م.

به جمع دشمنان خود افزود.
هرگاه تنها محک ما هنگام ارزیابی اثری دانش و آگاهی نویسندة آن باشد، برای ترجمة پوپ چندان ارزشی قایل نخواهیم شد، آشنایی پوپ با زبان یونانی اندک بود، و همین امر وی را ناگزیر می ساخت تا از مدرسیها یاری جوید؛ او ایلیاد را با گردآوری و مقایسة ترجمه های پیشین به ابیاتی پنج و تدی، که هنر خاص او بود، برگرداند. بنتلی، که برجسته ترین هلنیست آن روزگار بود. ترجمة پوپ را پسندید و گفت: «شعر خوبی است. ولی آقای پوپ، سزاوار نیست که آن را اثر هومر بنامید.» ابیات، آهنگ قوافی، عبارات، بندها، و تقابلهای متوازن آن در سبک تند و مواج اشعار شش و تدی یونانی سکته می انداختند. با این همه، در اشعار بسیار زیبا آنچنان تحرک شکوهمند و غنای زبانی وجود داشت که، به رغم ایرادات بنتلی، در قرن هجدهم و نوزدهم بهترین ترجمة ایلیاد شناخته شد. جانسن آن را «بهترین ترجمة منظومی خواند که جهان به خود دیده است.» گری گفت که ترجمة پوپ عالیترین ترجمه ای است که جهان تاکنون به خود دیده است و ترجمة دیگری با آن برابری نخواهد کرد. بریتانیا تا روزی که کیتس ترجمه های چپمن را از آثار هومر دید وردزورث به سبک پرتصنعی که آن همه انگلیسی را در «عصر آوگوستوس» این کشور مفتون خود ساخته بود حمله ور شد، دربارة ایلیاد پوپ این گونه داوری می کرد.
ایلیاد پوپ در 1715 تا 1720 انتشار یافت. استقبال بیمانند مردم از این کتاب کتابفروشان رقیب را به در خانة او کشاند. یکی از آنان از پوپ خواست که نمایشنامه های شکسپیر را ویرایش کند؛ پوپ، بدون توجه به اینکه دره ای عظیم بین اندیشه و هنر او وشکسپیر قرار دارد، این پیشنهاد را ابلهانه پذیرفت. پوپ در این راه تلاش بسیار کرد، و سرانجام نمایشنامه های ویراستة شکسپیر را در 1725 منتشر ساخت. لویس ثیوبالد، بزرگترین شکسپیر شناس روز، این اثر را خام و بی ارزش خواند، و پوپ، در دانسید خویش، وی را بسختی مورد حمله قرار داد.
در همان هنگام لینتات او را به ترجمة اودیسه ترغیب کرد، و برای هر یک از پنج جلد آن 100 پوند به او داد؛ مشترکان نیز 819 دورة آن را خریدند. ولی پوپ، که اکنون شور و نیاز گذشته را نداشت، ترجمة نیمی از اودیسه را به دو تن از دانشمندان کیمبریج سپرد، و آنان بزودی با جعل سبک وی آشنا شدند. پوپ به مشترکان اودیسه گفته بود که برای ترجمة این کتاب از دستیاران خود یاری خواهد جست. ولی هنگام انتشار اودیسه (1725-1726) که بسیار کم ارزشتر از ایلیاد اوبود- تنها ترجمة پنج جلد از بیست و چهار جلد را به همکارانش نسبت داد؛ در واقع اینان دوازده جلد از اودیسه را ترجمه کرده بودند. پوپ که دریافته بود نام او موجب شده است مردم از این کتاب استقبال کنند، بیش از 270 پوند به همکارانش نداد، 3500 پوند از درآمد کتاب را به خویشتن اختصاص داد. ترجمة ایلیاد و اودیسه پوپ را از نظر مالی بینیاز ساخت. گفت: اکنون از برکت هومر، بی آنکه به امیر و شاهزادة

زنده ای نیازمند باشم، می توانم به زندگی وتلاش ادامه دهم.»
در 1718، ویلایی در تویکنم خرید که باغ 5 ایکری آن تا رود تمز دامن کشیده بود. بر خلاف اشعارش، که آنها را به سبک کلاسیک سروده بود، این باغ را به سبک «طبیعی» آراست می گفت: «درخت از شاهزاده ای که ردای تاجگذاری به تن دارد زیباتر و باشکوهتر است.»
از زیر شاهراهی که از کنار خانه اش می گذشت تا باغ تونلی کند و این «مغازه» را به سان خیال انگیزی با صدف، بلور، مرجان، آینه، و ستونهای کوچک تزیین نمود. در این دهلیز خنک، از بسیاری از دوستان نامدارش، چون سویفت، گی، کانگریو، بالینگبروک، آرباثنت، لیدی مری ورتلی مانتگیو، شاهزاده خانم کرولاین، و ولتر پذیرایی کرد. لیدی مری در همسایگی او می زیست؛ بالینگبروک نیز همان نزدیکی. در دالی، اقامت داشت؛ از خانة پوپ تا لندن 18 کیلومتر فاصله بود و به وسیلة قایقی بر رود تمز به این شهر می پیوست، کاخهای شاهی ریچمند، همتن کورت، و کیو از لندن نیز به خانة او نزدیکتر بودند.
دکتر جان آرباثنت، که تاریخ جان بول (1712) او انگلستان را تشخص بخشیده و بلند آوازه ساخته است، در باشگاه معروف سکریبلیرس به سویفت، کانگریو، گی، وپوپ پیوست و دوش به دوش آنان هرگونه ناشایستگی و زیانبازی را به باد مسخره گرفت. همة قربانیان این باشگاه به جرگة دشمنان روز افزون پوپ می پیوستند. عشق نیمه حقیقی- نیمه ادبی پوپ به لیدی مری به دشمنی سخت کشید. سویفت، گاهی بویژه هنگامی که سرگرم به چاپ رساندن سفرنامة گالیور بود (1726)، در خانة پوپ می زیست؛ این دو بدبینیهای خود را دربارة انسان با هم رد و بدل می کردند و نیز نامه هایی به یکدیگر نوشته اند که نمودار رقت قلب آنان در ورای ظاهر خشنشان بود. آشنایی پوپ با بالینگبروک از حدود 1713 آغاز شد، و به قیمومت فلسفی انجامید. هر یک از آنان به زبانی مبالغه آمیز دیگری را می ستود. پوپ می گفت: «در این مرد بزرگ چیزی می بینم که گویا به اشتباه از جهان بالا در او جا گرفته است؛» بالینگبروک نیز، به هنگام مرگ پوپ، گفت: «30 سال با او آشنایی دارم و بیشتر ارزش من به خاطر مهری است که او به من داشت» - گویند که در این لحظه صدا در گلویش برید.
شاعری که سنت و گاهی قلمش او را موجودی ستیزه جو، فریبکار، پست و مغرور تصویر کرده اند، بی گمان می بایست دارای عنصری دوستداشتنی بوده باشد. هیچ گاه نباید فراموش کرد که او را همواره به خاطر ناتوانیهای جسمانی تحقیر می کردند؛ از این نظر تلخی روح او بخشودنی است. در جوانی خوبرو و خوشخو بود و تا پایان عمر چهره اش، دست کم به خاطر چشمان پرروحش، جذاب بود. ولی با گذشت روزگار خمیدگی پشتش برجسته تر و دردناکتر شد. خویشتن را چنین توصیف کرده است: «موجودی ریز و زنده با پاها و دستهای بلند؛ تشبیه این موجود به عنکبوت چندان نادرست نیست؛ از دور با آسیای بادی کوچکی اشتباه گرفته می شود.»
(این توصیف ما را به یاد سکارون رقت انگیز می اندازد.) در کنار میز ناچار بود چون کودکان

بر صندلی بلند بنشیند. همواره به کمک دیگران نیازمند بود؛ بدون کمک دیگران، نمی توانست به رختخواب رود یا پوشاکی به تن کند. به اشکال می توانست خویشتن را بشوید و پاک نگاه دارد. هنگام بلندشدن از بستر، تا مستخدم شکمبندی از کرباس محکم به دور او نمی پیچید، نمی توانست راست بایستد. ساقهای پایش چنان باریک و ناتوان بودند که ناچار بود با پوشیدن سه جفت جوراب آنها را کلفت تر بنمایاند و گرم نگاه دارد. در برابر سرما چنان ناتوان بود که زیرپوش پشمی می پوشید. پوپ بندرت مزة تندرستی را چشید. لرد بثرست گفته است که او چهار روز در هفته از سردرد رنج می برد و سه روز دیگر را بیمار بود. شگفت آور است که جانثن ریچاردسن توانسته باشد تک چهرة وی را چنان چابک و حساس ترسیم کند. ولی در مجسمة نیمتنه ای که روبیاک ساخته، می بینیم که تن رنجور پوپ مغز وی را رنجور نموده است.
از چنین مردی انتظار ملایمت، خوشخویی، مهربانی، و خوشرویی داشتن ظالمانه است. مانند هر بیمار دیگری تندخو، پرتوقع، و ترشرو شد؛ خندة او کمتر از لبخند ملایم فراتر می رفت. چون از تمام زیباییهای جسمانی محروم بود، خویشتن را به مقام اجتماعی و نیروی اندیشه تسلی می داد. نظیر جانوری ضعیف یا زخم خورده، یا همچون فردی از اقلیت ستمکش حیله گر و مکار گشت؛ بزودی دروغ گفتن را آموخت، وحتی با دوستانش ناراستی پیشه ساخت. به اشراف تملق می گفت، ولی ننگش می آمد آثار خویش را برای سودجویی به بزرگان اهدا کند. چندان شهامت داشت که حقوق مستمری دولتی را که مورد تحقیر او بود، رد کرد.
در زندگی خصوصی او به پاره ای صفات دوستداشتنی برمی خوریم. سویفت درباره اش گفته است: «وظیفه شناسترین فرزندی بود که در عمرم دیده، یا درباره اش شنیده ام.» مهر او به مادر پاکترین و پایدارترین احساس روح آشفته اش بود. در نود و یکمین سال زندگی مادرش نوشت که در جوار او بیکسی را از یاد برده است. اخلاقیات جنسی او در عمل بهتر از سخنانش بود. تن او برای هرزگی ساخته نشده بود، ولی زبان و قلمش تا حد انزجار به «هرزگی و ناپاکی» آلوده بود. حتی به دو زنی که گمان می کرد مهر آنان را به دل گرفته است با چنان آزادیی نامه می نوشت که کسی، جز روسپیان روزگار ما، یارای خواندن آن را ندارد. با اینهمه، یکی از آن دوزن، به نام مارثا بلانت، چنان به این شاعر عاجز دل سپرد که مردم رابطة آنان را به پیوند جنسی حمل کردند. در 1730 پوپ از مارثا چون «دوستی» یاد کرد که «در این پانزده سال گذشته روزی سه تا چهار ساعت را در کنار او بسر برده است». هنگامی که پیری زودرس فرا رسید، بدون تیمار و غمخواری این زن نمی توانست زندگی کند. پوپ تقریباً همة دارایی خود را برای مارثا به ارث نهاد.
با آگاهی همیشگی به نقصهای جسمی خود، پوپ در برابر هر انتقادی از خوی یا شعر خویش حساسیت بسیار نشان می داد. او در روزگاری می زیست که کینه توزی در جنگ ادبی به منتهای شدت خود رسیده بود؛ گاهی در پاسخ دشمنان و بدخواهان سخنانی بر زبان می راند.

که آنها را نمی توان به روی کاغذ آورد. در 1728، دشمنان و منتقدان خود را در شعری گرد آورد و در نیرومندترین و ناپسندترین اثر خویش همة آنان را آماج تیرهای زهرآگین خشم و کینة خود قرار داد. این شعر، بی نام و نشان انتشار یافت، ولی همة باسوادان لندن دانستند که گویندة آن کسی جز پوپ نیست. با الهام گرفتن از مک فلکنو، اثر درایدن (1682)، پوپ در دانسید همة میرزابنویسهای خیابان گراب را دلقکان «دربار کودنی» خواند که ثیوبالد در آن شاهی می کند. در مرگ رن و گی سوگوار شد و برای سویفت، که به ایرلند تبعید شده بود و چون «موشی زهر خورده در سوراخی»- کلیسای جامع دوبلن- جان می کند، ماتم گرفت. جز اینان همه را مزدور و کم مایه می شمرد. ثیوبالد، دنیس، بلکمور، آزبورن، کرل، سیبر، اولدمیکسن، سمدلی، و آرنال، همگی آماج تیرهای خشم و دشنام او قرار گرفتند.
در چاپ بعدی این شعر پوپ از زبان سویج شاعر می نویسد که شب قبل از انتشار چاپ قبلی جمعی نویسنده کتابفروش را محاصره کردند و کوشیدند با تهدید وی را از نشر آن شعر بازدارند؛ و تهدید آنان مردم را به خواندن شعر راغبتر ساخت؛ شعر بارها چاپ شد و به دست مردم رسید؛ پوپ می گوید که قربانیان او باشگاههایی برای انتقام گرفتن از وی تأسیس کردند و، با نابود کردن تمثال او، خودش را به خیال خود نابود کردند. فرزند دنیس با چماقی به پوپ تاخت، ولی لرد بثرست وی را پس راند؛ از آن پس، پوپ هرجا می رفت دو تپانچه و نوکر دانمارکی تنومندش را همراه می برد. برخی از قربانیان پوپ با جزواتی بدو پاسخ می گفتند، در 1730، پوپ و یارانش، برای ادامه جنگ و پیکار، گراب ستریت جورنال را انتشار دادند. در 1742، پوپ چهارمین جلد دانسید را منتشر ساخت، و برای آنکه کسان دیگری را به جرگة دشمنان خود بپیوندند، آزاد اندیشان و فضلفروشان را در آن به باد دشنام گرفت؛ اینان به خود می بالند که
شرافتمندانه طریق استدلال را می پوییم،
از بالا به پایین استدلال، و در خدا شک می کنیم؛
طبیعت را برتر از نظام ونقشة خداوند می پنداریم،
و تا جایی که بتوانیم او را به کنار می نهیم؛ ... .
یا آنکه به یک خیز از روی همة قوانین خدا می جهیم،
و خدا را به صورت انسان، و انسان را علت غایی [آفرینش] می پنداریم.
فضیلت را تابع محیط، و روابط و نسبتها را خوار می شماریم،
همه چیز را در خود می بینیم و گمان می کنیم که همه چیز برای خود زاده شده است؛
از چیزی به اندازة عقل خود مطمئن نیستیم،
و به چیزی چون روح و ارادة خود ظنین نمی باشیم.
پوپ ظاهراً اکنون اندیشة خویش را ، نه تنها با یاری بالینگبروک، متوجه فلسفه ساخته بود؛ رساله دربارة طبیعت انسان هیوم در 1729، سه سال قبل از جلد چهارم دانسید، انتشار

یافت. گویا بالینگبروک قبل از آن شاعر را با خداپرستی شافتسبری آشنا ساخته، و ذهنش را با حکمت جهان تیز کرده بود. بالینگبروک بدو گفت که هجو و سخن پیش پا افتاده بس است، و از این پس باید قریحة خود را به خدمت فلسفة الاهی بگمارد. جوزف وارتن گزارش داد: «لرد بثرست بارها به من گفته است که او همة طرح [مقاله ای در باب انسان] را، به خط بالینگبروک، خوانده است و مطالبی را که پوپ باید به شعر درآورد و توضیح دهد یادداشت کرده است.» پوپ ظاهراً چنین کرده، و حتی پاره ای از عبارات این شکاک بزرگمنش را نقل کرده است. ولی پاره ای از اعتقاد نامة مسیحی خویش را نیز بدان افزوده است. بدین سان پوپ مقاله ای در باب انسان را منتشر ساخت. نخستین بخش در فوریة 1733، و بخشهای دوم و سوم به دنبال آن در همان سال، و بخش چهارم در 1734، انتشار یافت. این رساله بزودی به فرانسه ترجمه شد و چند تن فرانسوی آن را به نام یکی از بهترین آثاری که شعر و فلسفه را به هم آمیخته است ستودند.
این اثر امروزه بیشتر به سبب بیتهایی که همه می دانند به خاطر مانده است؛ بیایید با بررسی این شعر، در زمینه هنر و اندیشة پوپ، حق او را ادا کنیم. وی در آغاز شعر خطاب به بالینگبروک می گوید:
قدیس یوحنای من، برخیز! جمله چیزهای پست را،
برای [ارضای] غرور شاهان و شهوات پست، بگذار.
چون زندگی بیش از اندک فرصتی،
برای آنکه به اطراف خود بنگریم و بمیریم، به ما نمی دهد.
بگذار دربارة انسان داد سخن دهیم،
انسان معمایی شگرف است، ولی معمایی مبتنی بر قصد وتدبیر [الاهی]؛ ... .
بگذار با هم این دشت فراخ را درنوردیم؛ ... ..
آنجا که باید، بخندیم و آنجا که بشود، صریح و صادق باشیم؛
ولی راههایی را که خدا را به انسان می پیوندند تأیید و توجیه کنیم.
این سخنان تئودیسه (عدل الاهی) لایبنیتز و بهشت مفقود میلتن را به یاد می آورند.
پوپ فیلسوفان را هشدار می دهد که بیهوده به فهمیدن این امر که «آیا جزء می تواند کل را در برگیرد» امیدوار نباشند و به درک آن نیز تظاهر نکنند. باید سپاسگزار باشیم که عقلمان محدود، و آینده ناشناخته است:
بره ای که سرکشی تو آن را به مرگ محکوم کرده است،
اگر عقل تو را داشت، آیا باز هم می جهید و بازی می کرد؟
تا واپسین لحظه خرسند است و علف گلدار را می چرد،
و دستی را که برای ریختن خونش بلند شده است می لیسد
گونه ای بدبینی پنهان در اینجا به چشم می خورد؛ امید تنها در پناه نادانی زنده می ماند:

پس بفروتنی امیدوار باش؛ با بالهای لرزان اوج گیر؛
به انتظار آموزگار بزرگ، مرگ، باش و خدا را بپرست.
خداوند سعادت و نعمتهای اخروی را بر تو آشکار نمی سازد،
ولی نعمت و برکت بزرگی، چون امید، اکنون به تو می دهد.
چشمة امید جاویدان در سینة انسان می جوشد؛
آدمی نه اکنون، بلکه در آینده برکت خواهد یافت.
مظالم موجود در جهان را با هیچ دلیلی نمی توان توجیه کرد؛ باید بدانیم که طبیعت برای انسان آفریده نشده است، و آفریدگار باید همه چیز را برای همه- نه تنها بشر- به وجود آورده باشد. به دیدة پوپ، «زنجیره بزرگ هستی» از پست ترین مخلوقات آغاز شده است و، پس از گذشتن از مراحل انسان و فرشته، به خدا می انجامد. او، همچنین به نظامی خدایی اعتقاد دارد که از دیدة ما نهان است:
سراسر طبیعت به چیزی مگر هنر آراسته نیست، اما بر تو ناشناخته است؛
آنچه تو تصادف و اتفاق می پنداری نقشه ای است که تو نمی توانی ببینی؛
و ناموزونی ظاهری هماهنگی و یگانگیی است که دریافته نمی شود؛
شر جزیی، و خیر همگانی و جهانی است،
و با وجود کبر و خودبینی انسان و عقل گمراه او،
یک حقیقت، هرچه باشد، روشن است و صریح.
نخستین درسی که باید بیاموزیم، فروتنی عقلانی است. سپس قطعه ای پرشکوه، به یاد پاسکال :
پس خود را بشناس، و هوای جستجو در احوال خدا را از سر بران؛
بررسی درست نوع بشر، همان بررسی بشر است.
آدمی موجودی است واقع بر حالتی از برزخ،
با حکمتی تاریک و عظمتی خشن؛ ... ..
و یگانه داور حقیقت است، افکنده در خطایی بی پایان،
فخر و مزاح و معمای جهان!
با توجه به این محدودیتهای آدمی باید اذعان کنیم که «حب ذات، آن سرچشمة حرکت، روح را به فعالیت وا می دارد؛» ولی عقل هم باید دست به کار شود تا به شهوات ما نظم و تعادل بخشد و ما را از رذیلت برهاند، زیرا
شر غولی است، چنان سهمگین،
که، برای اینکه منفور شود، تنها چهره اش باید دیده شود؛
ولی آن چهره چندان دیده می شود که با آن مأنوس می شویم،
نخست آن را تحمل می کنیم؛
سپس، بر آن رحمت می آوریم،
و در آخر در آغوشش می کشیم.

این شهوات، با آنکه اشکال گوناگون حب ذاتند، قسمتهایی از نظام خدایند؛ و، با وجود نابینایی ما، ممکن است موجب خیر و عافیت ما شوند. بنابراین، شهوت جسمانی نسل را پایدار نگاه می دارد، و علایق مشترک جامعة بشری را به وجود می آورند. سازمانهای اجتماعی و معتقدات دینی مایة خیر و برکت بشرند، گرچه شاهان و ادیان صفحات تاریخ را به خون بشر آغشته اند.
بگذار ابلهان بر سر اشکال حکومت با هم درافتند،
ولی حکومتی که از همه بهتر اداره شود بهترین حکومتهاست.
بگذار متعصبان تبه شده بر سر اشکال دین بجنگند؛
دین کسی که زندگیش در طریق تقوا و صلاح است نمی تواند نادرست باشد.
چهارمین بخش از مقاله ای در باب انسان، خوشبختی را بررسی و تحلیل می کند و می کوشد آن را با فضیلت برابر شمارد. اگر انسان خوب از بدبختی رنج می برد و انسان شریر کامیاب می شود، دلیلش این است که
علت کلی،
به جای قوانین جزئی، با قوانین کلی عمل می کند.
خدا کل را مقدر می گرداند، ولی جزئیات را به دست قوانین طبیعت و به اختیار بشر می سپارد. برخی از ما از نابرابری دارایی رنج می بریم و آن را سرچشمه بدبختی می دانیم؛ ولی اختلاف طبقاتی برای حکومت ضروری است؛
نظم، نخستین قانون خدایی است؛ و در پناه این نظم،
برخی بزرگتر از دیگرانند، و باید بزرگتر باشند.
این مطلب چندان بدیهی نیست، ولی آیا به وایکاونت بالینگبروک جز این چیزی می توان گفت؟ و خود او نیز جز این می تواند نظری داشته باشد؟ و به رغم نابرابری مواهب طبیعی و اکتسابی، خوشبختی به طور برابر تقسیم شده است؛ تنگدست همچوم شاه نیکبخت است. فرومایة موفق در واقع نیکبخت نیست؛ او مال و خواسته اش را به آغوش می کشد، ولی تحقیر جهانیان را احساس می کند؛ حال آنکه مرد عادل، حتی هنگامی که گرفتار سرپنجة ستم است، روحی آرام دارد.
آنچه در نخستین نگاه در مقاله ای در باب انسان می بینیم و توجه ما را جلب می کند فشردگی بینظیر سبک آن است. خود نویسنده می گوید: «از آن روی به شعر سخن گفتم، که می دانستم اندیشه های خویش را می توانم در عبارات کوتاه بگنجانم. » کسی، حتی شکسپیر، نتوانسته است چنین غنای عظیمی- دست کم این همه مضمون را- در عباراتی چنین کوتاه بگنجاند. پس از عهد جدید، در این اثر 652 بیتی بیش از هر اثر مدون هم حجم آن معنایی به یادسپردنی نهفته است. پوپ از

محدودیت خویش آگاه بود؛ صریحاً اذعان داشت که اندیشه های متضمن در «مقاله» بدیع و نومایه نیست، و او تنها کوشیده است اندیشه های خداپرستان و خوشبینان را، به کمک هنر ایجاز، دوباره در قالب واژه ها بریزد؛ و در راه خود موفق شد. در این اثر منظوم، پوپ اعتقادنامة کاتولیکی خود را، دست کم موقتاً، کنار نهاد. او خدا را منحصراً علت العللی می داند که «توجه خاصی» به حفظ مردان با فضیلت از گزند فرومایگان مبذول نمی دارد. در دستگاه اندیشه های او معجزه، کتاب مقدس آسمانی، هبوط آدم، و کفاره شدن مسیح مفهومی ندارند؛ در خلال این اثر، امید تاریک و مبهمی به بهشت به چشم می خورد، ولی کلمه ای از دوزخ به میان نیامده است.
منتقدان بسیاری این شعر را اومانیسم منظوم دانستند. «بررسی درست نوع بشر، همان بررسی بشر است» یکی از وجوه اومانیسم را تعریف می کرد و در تمام الاهیات رخنه کرد.هنگامی که مقاله به فرانسه ترجمه شد، کشیشی سویسی، به نام ژان کروزا، بر آن تاخت و چنین استدلال کرد که پوپ در شعری که فرضاً به نیت انتقامجویی از رفتار خدا با انسان سروده شده، خدا را کنار نهاده است. در برابر این حملة بیگانه، تنها ویلیام واربرتن نیرومند به دفاع از پوپ برخاست؛ اسقف آینده اطمینان داد که شعر پوپ مشحون از پرهیزگاری بی عیب و نقص مسیحی است. پوپ برای آرام کردن کشیشان سرود دینی زیبایی، به نام دعای همگانی، انتشار داد(1738). این سرود اصیل آیینان را خرسند نکرد، ولی طوفان را خوابانید. در بر اروپا، مقاله با ستایشهای گزافه آمیز روبه رو شد؛ ولتر اظهار عقیده کرد که «به نظر من، این زیباترین، سودمندترین، و عالیترین شعر آموزنده ای است که نظیرش در هیچ زبانی سرود نشده است.»
پوپ بر هجونامه ای، که در سال 1735 منتشر شد، پیشگفتاری به نام «رساله به دکتر آرباثنت» نوشت و در آن به دفاع از زندگی و آثار خود، و به کشتار دشمنان آینده پرداخت. پوپ ادیسن را، با نام معروف «آتیکوس»، به تصویر کشیده است و با بیرحمی هرچه تمام دو جنس گرایی لرد هاروی را برملا ساخت؛ لرد در گذشته مرتکب این اشتباه شد که پوپ را «سخت، چون قلبی که در سینه داری و تاریک و گمنام، چون تولدت،» نامیده بود. پوپ او را، در بیتهایی که نمودار بهترین و بدترین جنبه های شاعر است، «سپوروس» نامید و به چهار میخ کشید:
چه چیز؟ آن چیز ابریشمی،
سپوروس، آن ماست سفید شیرخر؟
افسوس ! آیا سپوروس، که پروانه ای را بر چرخ مجازات خرد می کند،
می تواند هزل یا جد را دریابد؟
ولی بگذار این حشرة زرین بال،
این فرزند رنگین پلیدی، که بوی گند می دهد و نیش می زند، را بزنم؟ ... .
اما چه آن هنگام که با ناتوانایی پر زرق و برق سخن می گوید،
و مانند لعبتباز دم می زند و مانند عروسک جیغ می کشد،
و چه هنگامی که این وزغ آشنا، کنار گوش حوا،
نیمی کف، نیمی زهر، محتویات کله و دل خود را،

به صورت معما، یا سیاست بازی، یا افسانه، یا دروغ،
یا کینه و غرض، یا دودة زغال، یا سجع و قافیه، و یا کفر، بیرون می ریزد.
عقلش چون آلاکلنگ بالا و پایین می رود.
گاهی بالا، گاهی پایین، و گاهی به کنار،
وجود خود او تناقضی است پست،
چیزی است ذوحیاتین، ذوجنبتین،
با کله ای بازیگوش، یا دلی فاسد،
جلف در آرایش، و چاپلوس بر سر میز،
که گاهی، چون بانوان، سبک گام برمی دارد و گاهی، شاهزاده وار می خرامد.
پوپ از توانایی خویش در کوبیدن مردم بر خود می بالید-
آری، من به خود می بالم؛
من باید به خود ببالم که می بینم مردم از خدا نمی هراسند،
ولی از من وحشت دارند.
پوپ با این استدلال، که پیروزی ابلهی جهان را به خطر افکنده و جهان به نیش کژدمی نیازمند است که هوشیارش کند، تندخویی خود را توجیه می کرد. ولی در 1743 به این نتیجه رسید که جنگ را باخته است؛ در آخرین نسخة تجدید نظر شدة دانسید، تصویر گویایی از جهان کشید که در آن بیمهای جان دادن را به لحن میلتنی مجسم می سازد. این تصویری بود از دین، اخلاق، نظم، و هنر که همه در تاریکی و انحطاط فرو رفته اند. «الاهة حماقت»، که بر تخت نشسته است، بر فراز جهانی محتضر به خمیازه می افتد:
[الاهة تاریکی] می آید، می آید، براریکة سیاه.
شب ازلی، و هرج و مرج دیرین را بنگرید!
با گامهای او ابرهای زرین تخیل پراکنده می شوند،
و رنگین کمانهای گوناگون خیال ناپدید می شوند. ... ..
همچنانکه، با آوای مدیای1 مهیب،
ستارگان پژمردة دشت آسمان یکی یکی فرو می میرند؛ ... ..
همچنان، نیز با نزدیکی گامهای او، و به نیروی مرموزش،
هنرها یکایک [از صحنه] ناپدید می شوند و تاریکی همه جا را فرا می گیرد.
حقیقت را، که کوهی از فقه و اصول بر سرش انباشته شده است،
بنگرید که به غار دیرین خود می گریزد.
فلسفه، که قبلاً بر آسمانها تکیه می زد،
اکنون ناپدید می شود و از میان می رود.
دانش مابعدالطبیعه [برای مقابله یا هیوم؟] یاری می جوید،
و برای حواس [لاک؟] استمداد می طلبد!

1. جادوگر اساطیری یونان، دختر آیتس (شاه کولخیس) که به خواص جادویی گیاهان آشنا بود. ـ م.

اسرار را بنگرید که به نزد ریاضیات [نیوتن؟] می شتابد!
چه تلاش بیهوده ای!
خیره می نگرند، سرشان گیج می رود،
هذیان می گویند، و سرانجام می میرند.
دین، با عرق شرمساری برچهره، بر آتش مقدس خود حجاب می افکند،
و اخلاق، بی آنکه خود بداند، جان می سپارد. ... .
هان، ای تیرگی و آشفتگی، شاهی مهیب تو بازگشته است؛
روشنایی در برابر واژة ناخلاق تو فرو می میرد؛
ای هرج و مرج خواه بزرگ، دست تو پرده را فرو می افکند.
و بدین سان، تاریکی جهانگیر همه چیز را در خود مدفون می کند.
شاید پوپ می پنداشت که با نابودی خود اوکاینات نیز فرو خواهد ریخت. در پنجاه سالگی پایش به لب گور رسیده بود. استسقا، راه رفتن را، و تنگی نفس، نفس کشیدن را برای او دشوار و دردناک ساخته بودند. در 6 مه 1744، به هذیان افتاد و از آن پس بندرت به هوش آمد؛ در یکی از مواقعی که به هوش آمده بود، اعتقاد خود را به زندگی پس از مرگ بیان داشت. دوستی کاتولیک پرسید که آیا کشیشی به بالین وی بخواند. پوپ پاسخ داد: «ضرورت ندارد، ولی پیشنهاد بجایی است و از تو برای یادآوری آن سپاسگزارم. در 30 مه «چنان آرام» مرد که (هرگاه سخن جانسن را بپذیرم) «پیرامونیانش ندانستند که جان سپرده است.» چون کاتولیک بود، نمی توانستند وی را در دیر و ستمینستر دفن کنند؛ او را در تویکنم، در کنار گور پدر و مادرش، به خاک سپردند.
آیا او مرد نجیبی بود؟ او با دشنامها و پرخاشهای خود فضای ادبی انگلستان را در نیمة اول قرن هجدهم مسموم نمود؛ رنجهای جسمی او را از نیرویی که سرچشمه نیکخواهی است محروم کرده بودند. آیا او نابغه بود؟ بلی؛ ولی نه از حیث اندیشه، که از دیگران می گرفت، بلکه در گنجاندن این اندیشه ها در عبارات موجز، استوار، و دلکش. ثکری وی را «بزرگترین استاد سخن، که جهان به خود دیده است،» خواند. از نظر نیروی سخن و ایجاز بیان، وی نمونة روزگار خود بود. حتی فرانسویان وی را بزرگترین شاعر نسلش می دانستند؛ ولتر بدو احترام می گذاشت و از او پیروی می کرد گفتار درباره انسان او نمونه ای از این بزرگداشت و پیروی است. پوپ سی سال- بیش از هر شاعر دیگر- ملک الشعرای انگلستان بود، و در طول سی سال دیگر- قبل از آنکه وردزورث فصل نوینی را در تاریخ ادبیات انگلستان بگشاید- سخنسرایان انگلستان سبک وی را سرمشق خویش می ساختند. برای ما که امروز، به رغم تمام فراغتمان، انسانهایی شتابزده هستیم ابیات پـــوپ چنین می نمایند که با برشهای ناگهانی «مانند آلاکلنگ» بالا و پایین می شوند. آنها خاصیت داروی

خواب آوری را دارند که گاه گاه، در فواصل معین، ما را با لطایف هجو آمیز خود بیدار می کنند.
حتی در مقاله ای در باب انسان، اثر برجستة وی، نیز تنها از نظر وزن و قافیه شعر است. طرز کار و ساخت آن بسیار آشکار است؛ هنرمند این اندرز هوراس، را که شاعر باید هنر خود را پنهان سازد، از یاد برده است. او، همچنین، هشدار هوراس را، که شاعر قبل از آنکه احساسات خود را به دیگران انتقال دهد خود باید دارای احساساتی باشد، از یاد برد؛ بی گمان او نیز دارای احساساستی بود، اما این احساسات را بیشتر به خدمت تحقیر و ناسزاگویی سپرده بود. او فاقد آن احساس زیبایی بود که برای دریافت سیرت متعالی انسان و یا زیبایی زنانه لازم است. تخیل او در یافتن واژه هایی صحیح، برنده، و متمرکز برای بیان مفاهیم کهن، تحلیل رفته بود؛ آن اندازه گسترش نیافت تا آن اشکال آرمانی را، که الهامبخش شاعران و فیلسوفان بزرگند، به دست آورد. تنها خشم و کینه اش بود که بدو پر و بال می داد.
پوپ را باید نمایندة اصلی شاعران «عصر آوگوستوس» انگلستان شمرد؛ عصری که با زندگی وی (1688) آغاز گشت و با مرگش (1744) پایان یافت. آشنایی روزافزون ذهن انگلیسی با بزرگان یونان و روم باستان، نمایشنامه های فرانسوی «قرن بزرگ» نفوذ اشراف، در گفتار، کردار، و آداب مردم، واکنش عقل و واقع گرایی پس از گزافه گوییهای عصر الیزابت و گفتگوی پیرایشگران با خدا، ورود معیارهای فرانسوی به انگلستان همراه «بازگشت خاندان استوارت»، و فزونی حیثیت فلسفه و علوم، همه اینها، برای آنکه اشکال حاکم بر شعر انگلیسی را تابع قواعد کلاسیک هوراس و بوالو سازند همدست شده بودند.عصر تخیل جای خود را به عصر نقد سپرده؛ همچنان که در عصر الیزابت شعر نثر را تحت الشعاع خود ساخته بود و بدان آب و رنگ می داد، در «عصر آوگوستوس» نیز نثر شعر را از پایگاه بلند خود پایین آورد و از جلوه انداخت. اثر ادبیات «نوکلاسیک» در زبان انگلیسی هم خوب بود، هم بد: این سبک به زبان انگلیسی دقت، روشنی، و ظرافتی تازه داد؛ چشمة جوشان بیان وفردیت خلاق انسان تسلیم نظام فرا دستی شد که تحمیل کنندة سازگاری زندگی و شکل در ادبیات بود.
سبک نو کلاسیسیم تنها یک روی زندگی انگلیسی را منعکس می کرد؛ در آن، برای عصیان، احساسات، یا عشقهای آرمانساز جایی نبود. حتی در روزگار ملک الشعرایی پوپ، گروهی از شاعران انگلیسی از تصنع و منطق در ادبیات فریاد برآوردند. از عقل به طبیعت روی آوردند، و برای بیان احساس، شگفتی، تخیل و اندوه اندیشناک و امید حزن انگیز زبانی یافتند. در اوج عصر کلاسیک انگلستان، جنبش رمانتیک آغاز گشت.